این چند ماه گذشته واقعا از عملکرد خودم در بهره بردن از محتوا راضی بودهام و سعی در افزایش تمرکزم داشتهام. برای من بسیار پدیدهی جالبیست که وقتی به مانند آبی که از شلنگ خارج میشود اطلاعات وارد مغزم میکنم (همان I/O) و از طرفی متناسب با همان اطلاعات، پرسشهایی برایم ایجاد میشود. اگر بخواهم خیلی به خودم حال بدهم، میتوانم بگویم که ایدههایی نیز به ذهنم خطور میکند که میخواهم بخشی از آنها را در اینجا مطرح کنم.
منابعخوانی، یا منابعدیدن؛
آثاری که با رعایت اصول آکادمیک نوشته شدهاند یک موهبت هستند. مخصوصا منابع و ارجاعات آن اثر. یادم است اولین بار این فکر هنگامی که کنکور سراسری داشتم، به ذهنم رسید (البته این مثال در جهت تایید کتابهای آموزش و پرورش نیست) وقتی که تست ادبیات میزدم و متوجه شدم که در یکی دو مورد، سوالهای کنکور از بخش منابع کتاب آمدهاند. نشستم و منابع را به دقت خواندم و به نظرم آمد که در دو صفحه چه قدر اسم آدم میتواند قرار بگیرد. نه آدم معمولی، آدمی که وقت و زندگیاش را وقف در تحقیق و پژوهش در یک زمینهی خاص کرده است. واقعا برایم جالب بود و اولین بار بود که با منابع، مواجهه میشدم.
از آن مواجههام با فهرست منابع چند سال است که میگذرد و به این نتیجه رسیدهام که یکی از ویژگیهای اثر خوب، توانایی گشایش یک در به یک نظام فکری و شخصیتهای آن است. این امر با ارجاعها و ذکر منابع به صورت منظم و مدون محقق میشود. حال از بحثِ خود «اثرِ خوب و منابعاش» خارج شویم، خود منبعدیدن چه میشود؟ به ما چه میافزاید؟ وقتی خوانندهای-مخاطبی-شنوندهای- منبع میبیند، و با آن آدمها و عنوانها مواجهه میشود، این مواجهه میتواند به تواضع فکری مخاطب کمک کند. تواضع فکری یعنی من به محدودیت دانشم آگاه باشم. این آگاهی از محدودیت دانش، که در اینجا از مواجهه با لیستی از اندیشمندان رخ داده، به عمیقتر شدن و رشد فکری در ابعاد مختلف کمک میکند. از خودنمایی فکری و ادعا جلوگیری میکند. این ادعا کردن و تکبر فکری بسیار کور کننده است. برای مثال دانشجویی را در نظر بگیرید که صرفا مطالبی پراکنده و سطحی از یک موضوع خوانده و گمان میکند که مرزهای آن علم را جابجا کرده. هرگونه بحث با این شخص بیفایده است، چرا که تکبر فکریاش مانع دیدن میشود.
دوست دارم که آخرین مواجههام را با آدمهای کتابها با شما در میان بگذارم. اخیرا کتاب «نظریهٔ رهایی» کریستوف منکه، به ترجمهی دکتر مسعود حسینی را تهیه کردهام و الان صفجهی ۱۳۴ از ۶۳۷ صفحهی دارای متن کتاب هستم. راستش را بخواهید، چیز زیادی از کتاب متوجه نشدهام. خیلی ساده بگویم که خیلی از جملههای کتاب را نفهمیدهام که علت آن را در دانستههای اندکم در ایدئالیسم آلمانی میدانم. اما تا به اینجای کار، کتاب من را با این آدمها آشنا کرده. قرار نیست بروم و از همهی این آدمها بخوانم و به اصطلاح، تهِ ماجرا را دربیاورم. اما در اولین سطح مواجههام به من یادآوری میکند که این افراد حداقل یک چیزی داشتهاند که در این کتاب به آنها اشاره شده و بعضی از آنها بسیار زیاد در مفاهیم آزادی و بندگی و… قبل از من فکر کرده و محتوا تولید کردهاند:
- کورت رافلاوب
- اورلاندو پترسون
- امیل بِنوِیست
- دیتر نِستْله
- مارک پولِنتس
- پیندار (یونان باستان)
- راینر شورمان
- میشائل والتسر
- ییر میاهو یوول
- سایدیا هارتمن
- اتین دولا بوئسی
- کریستیان یاکوب کراوس
- یوهان گئورگ هامان
- فِلیکس تراوتمان
- موریس بلانشو
- کلاوس هاینریش
- ژان لوک نانسی
- لوئی آراگون
- امانوئل لویناس
- رودلف اتو
- سیمون وِی
- ژولیان روبنتیش
- اوا ولدنهاوئر
- فرانک رودا
- گوستاو لانداوئر
- دنیل لویک
- ژرژ باتای
- الیور مارخات
- دیرک زتون
- آندرئا کرن
- پاول تیلیش
- کریستوف آسکانی
- انریک دوسل
- ژیل دولوز
- کریستوف دومن
- یواخیم شاپر
- مارتین بوبر
- فرانتس روزنتسوایگ
این لیست را بر این مبنا نوشتهام که دربارهی شخص خیلی خیلی کم میدانم و یا اولینبار بود که اسمش را میشنیدم. برای مثال افرادی که قبلا با آنها آشنایی داشتهام را ننوشتم. مثل: آیزایا برلین و هانا آرنت و هایدگر. با هر اسم جدیدی که روبرو میشوم، آن را در بالای صفحه مینویسم، به این صورت تا در پایان هر فصل، دربارهی آنها جستوجو کنم:
تا به اینجای کار، این یادداشتِ دمِ دستی، بدون نتیجهگیری پایان مییابد.
اولین باشید که نظر می دهید